می دانم هرازگاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در ان است.

انقدر تنگ می شود که یادت می رود من انجایم.

دلتنگی هایت را از خود بپرس ونگران هیچ مباش

من هنوز هستم..... هنوز خدایت همان خداست.....هنوز روحت از جنس من است

اما من نمیخواهم تو همان باشی ... من می خواهم تو در هرزمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش.

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

وجنسش عوض نمی شود....

وتو می دانی که من شکست ناپذیر هستم.

وتو مرا داری ....برای همیشـــــــه.

چون هروقت که گریه می کنی دستان مهربانم چشمهایت را می نوازد.

چون هرگاه تنها شده ای تازه مرا یا فته ای...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان واستوارت را بشنوم

صدای خرد شدن دیوار بین خودم وتورا شنیده ام.

درست است که مرا فراموش کرده ای اما من هنوز سر انگشتانت را از یادنبرده ام.

دلم نمی خواهد غمت را ببینم...

می خواهم شاد باشی....

این را من می خواهم.... تو هم می توانی این را بخواهی....... خشنــــــــودی مرا...

من گفتم: وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را برای ارامش شما قرار دادیم).

ومن هرشب که می خوابی روحت را نگه می دارم تا تازه شود.

نگران نباش دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر میکنی تنهایی ... فقط کافی است گوش بسپاری !

وبشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن.....